مهدیمهدی، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 7 روز سن داره
شروع وبلاگشروع وبلاگ، تا این لحظه: 10 سال و 5 ماه سن داره

قشنگترین بهانه زندگیم

ما اومدیم

1394/10/23 19:40
نویسنده : مامان زهرا
1,469 بازدید
اشتراک گذاری

سلام پسر قشنگم بالاخره بعد از مدتها تونستم دوباره بیام وبلاگت.اخ اگه بدونی چه روزای خوب و بدی را پشت سر گذاشتیم .خیلی دلم برای اینجا و دوستان وبلاگیمون تنگ شده بود.تو پست قبل نوشته بودم که اومدیم خونه جدید .اینجا خوب خیلی بهتره هم بزرگتره هم دل بازتره به نظرم به سختیهاش میارزید سختیهایی که همچنان ادامه دارن.خوب بریم سراغ شما گل پسرم که ماشالا روز به روز بزرگتر و شیرین زبونتر و صدالبته شیطونتر میشی.حسابی شیرین زبون شدی یه حرفایی میزنی که گاهی اوقات میگم اینارو از کجاش دراورده.انشالا تو یه پست جدا حرفای قشنگتو مینویسم.

یکمم از اتفاقات این چند وقته برات بگم:اولیش تازه اومده بودیم تو این خونه که یه شب ساعت 12شب در حالی که داشتی بدو بدو میکردی سرت خورد به میز توالت و جیغ زدی خیلی ترسیدم بابا زود بغلت کرد که دید سرت پر خونه بله سرت شکسته بود اونم دقیقا بالای ابروت خدا میدونه چی به دلم رسید اولش،فقط جیغ زدی وقتی دیدی منم دارم گریه میکنم گفتی گریه نکن خوب شدم خلاصه سریع رفتیم بیمارستان بهمن که دکتر گفت عمیقه باید جراحی بشه پانسمان کرد کلی با دکتر و پرستارا دوست شدی خلاصه دکتر گفت ببرید صبح بیاید چیزیم ندید بخوره ساعت 6برگشتیم بیمارستان شمارو بردن اتاق عمل منم که فقط گریه میکردم بعد از بخیه زدن اومدیم خونه و یه هفته بعدش بخیه هاشو کشیدن.

اتفاق بعدی عروسی الهام جون بود خواهرزاده من که خیلی بهمون خوش گذشت انشالا که خوشبخت بشن.

بعدی هم به دنیا اومدن سپهر کوچولو پسر عمه خدیجه بود و نی نی دار شدن عمه فاطمه.

اتفاق بعدی که اولش خیلی خوب بود ولی بعدش....مامان دوباره نی نی دار شدم کلی ذوق کردم ولی خوب متاسفانه نی نی پیشمون نموندو زود رفت پیش خدا .

اتفاق بعدی که خیلی بد و دردناک بود فوت بابابزرگ پدر بابا محمد بود.4آذر ساعت 1نصفه شب خبر دادن که بابابزرگ رفت پیش خدا خیلی بهمون سخت گذشت رفتن مردی به مهربونی بابابزرگ یه غم بزرگ گذاشت رو دلمون مخصوصا برای شما که هنوز بعد از گذشت این همه روز هنوزم رفتنشو باور نداری و مدام میپرسی چرا بابابزرگ نمیاد خونه چرا از زیر خاکا نمیاد بیرون زیر سنگا له میشه زیر خاکا تنهایی میترسه دلم برای بابابزرگ تنگ شده بهش بگو بیاد .وقتی میریم سر خاکش ناخوداگاه گریه میکنی گل پرپر میکنی خلاصه خیلی دلتنگشی درست عین ما.یا مدام میگی بریم پیش بابابزرگ تو اسمونا خدابیامرزدش.خدا رحمتش کنه.

خوشگل مامان امسال به خاطر رفتن بابابزرگ تولد نمیگیریم برات انشالا سال بعد ولی اتلیه میریم.

 

سپهر کوچولو

عروسی الهام

رفتیم اتلیه قبل از عروسی خودت میرفتی ژست میگرفتی میگفتی بابا عکس بگیر

و بهترین بابابزرگ دنیا که پرکشید رفت پیش خدا

دوشب قبل از فوت

عکسهای محرم

تاسوعا عاشورا هم رفته بودیم یزد

عاشقتم کوچولوی مامان.

پسندها (2)

نظرات (2)

★مادر بزرگ★
25 دی 94 22:01
عکسهای زیبایی بود
فریده
26 دی 94 9:03
اول از همه خیلی خیلی به خونه خودت خوش آمدی ، لطفاً دیگه غیبت نزنه که دلمون واسه تنگ می شه. بعد هم اینکه تسلیت می گم ، امیدوارم سایه شما و بابا همیشه بالای سر مهدی جان باشه و پدر بزرگ با انبیاء محشور بشه . خانه جدید مبارک ، تولد سپهر جان مبارک . امیدوارم دیگه فقط خبرهای خوب تو وبلاگ پسرمون ثبت کنی.
مامان زهرا
پاسخ
سلام عزیزم ممنونم باور کن خودمم خیلی دلم برای اینجا مخصوصا شما تنگ شده بود سلامت باشید انشالا پرهام گلمو ببوسید