مهدیمهدی، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 18 روز سن داره
شروع وبلاگشروع وبلاگ، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 11 روز سن داره

قشنگترین بهانه زندگیم

یک خبر خوب +اتفاقات چند روز گذشته

1393/4/15 0:52
نویسنده : مامان زهرا
754 بازدید
اشتراک گذاری

                                                                            

سلام خوشگل منمحبت عزیزم این چند روز که نیومدم اینجا چندتا دلیل داشت :

اول با یه خبر خوب شروع میکنم جمعه این هفته بله برون عمه هست قل بابا محمد هم داره عروس میشه انشااله که خوشبخت بشن 

هفته پیش سه شنبه از صبح رفتیم خونه دایی جون اخه شب هیئت داشتن و زندایی به خاطر نی نی که تو دلش داره کار کردن براش سخته و ما رفتیم کمک و اخر شب با بابا برگشتیم خونه 

پنج شنبه شب هم خودمون مهمون داشتیم مامان جون بابایی خاله ها دایی افطار خونه ما بودن برخلاف تصورم خیلی پسر خوبی بودی و با من همکاری کردی افرین پسر گلم و خیلی به هممون خوش گذشتخندهآرام

جمعه هم که بابا شیفت بود و من و شما تنها بودیم و حسابی بهانه بابارو میگرفتی منم که روزه بودم و بی حوصله دیگه هرجور بود ساعت 10خوابوندمت ولی 12بیدار شدی و تا 3صبح بیدار بودی سحری خوردیم و خوابیدیم و اما شنبه بابا یکم زودتر اومد خونه و من شمارو گذاشتم پیشش و رفتم ارایشگاه بابا هم شمارو برده بود پارک و بعدش حمام خلاصه دوتایی بهتون خوش گذشته بود شب هم با کالسکه رفتیم خونه مادر بزرگ تا به عمه تبریک بگیم تشویق

این روزها بدون ماشین سخت میگذره ولی خوب چاره ای نیست باید تحمل کرد 

و حالا یکم از خودت بگم که خیلی بانمک شدی سر سفره افطار دعا میکنی امین میگی نماز میخونی خیلی با محبت شدی بغلمون میکنی دستتو میندازی دور گردنم بوس میکنی و میگی دوس قربون پسر با محبتم برم محبتمهمونی که میریم به همه دست میدی و میگی یایا همه تحسینت میکنند تشویقخوابت کمتر شده همچنان عاشق بابایی (بابای مامان)هستیمحبت .پیش هیچ کس نمیمونی البته به جز بابا و خاله پریسا همسایه مهربونمون .دیروز خاله فاطمه رفتن خونه جدید ولی من نتونستم برم کمکشون اخه هم شما اذیت میشی هم اینکه نمیذاری من کار کنم غمگین

چند روزی هم میشه که وقتی میخوای راه بری پای راستتو صاف نمیزاری روی زمین و روی پنجه راه میری البته نه همیشه فقط گاهی اوقات خیلی نگرانم اگر اینجوری پیش بری باید ببرمت دکتر گریهغمگین

دیگه چیزی یادم نمیاد بوس

 

بریم سراغ عکسها

                                           

پسرم داره نماز میخونه البته با شلوار باباشخندونک

چند روزه علاقه زیادی پیدا کرده که لباسهای مارو بپوشهتعجب

بفرمایید بریم ادامه مطلب...

خونه دایی جون

و عشق عمه علی جون

اولین بار با کالسکه رفتیم خونه مادربزرگ (مامان بابایی)

پنج شنبه با بابا رفتید خرید برای شب که مهمون داشتیم و از اونجا که عاشق کیکی محو تماشا شدی

پسرم از خودش عکس گرفته

هیچ توضیحی ندارمتعجبخندونک

این عکسها هم برای زمانیه که من نبودم

یعنی وقتی قیافتو اینجوری میکنی دلم میخواد بخورمت

هزارتا بوس برای نفسم بوسبوسبوس

پسندها (6)

نظرات (3)

مامان روژینا
16 تیر 93 9:46
چه عکسای قشنگی قربون پسملی نماز خونم بشم من چه خوشگل محو دیدن کیکا شده
مامانه آنیتا
23 تیر 93 0:19
اول از همه نامزدی عمه جون مبارک ایشاالله خوشبخت بشن وای خدا ماشاالله گل پسری چه میکنه ها خدا نگهش داره قربون اون نماز خوندنت بشم عزیزم خیلی بامزه وقشنگ میخونه ایشاالله همیشه یادخدا تو دلت باشه و خدا هم همیشه یار ویاورت باشه عسلم