روزهای محرمی مهدی+ سفر به یزد
سلام گل من
چند روز قبل از شروع محرم مامان جون و بابایی برای نذر هرسالشون رفتن یزد ما هم چون ماشین نداشتیم برای رفتن مردد بودیم ولی به خاطر دلتنگی زیاد من و شما بابایی بلیط اتوبوس گرفت و شب تاسوعا رفتیم یزد
اونجا کلی هوادار پیدا کردی با اون زبون شیرینت به همه سلام میکردی و خداحافظی میکردی حسین حسین میکردی و از همه مهمتر از دیدن بابایی خیلی خوشحال بودی
دو روز قبل از رفتن به یزد داشتی دسته نگاه میکردی
حاضر شدیم بریم ترمینال نشوندمت رو مبل تا خودم حاضر بشم اومدم دیدم بلللللله خوابیدی
تو ترمینال بیدار شدی
لحظه دیدار مهدی و عشقش علی یا به قول خودش عدی دی
تو حسینیه میبد
مهدی و علی ،علی،ابولفضل
مهدی و بابایی
تو حسینیه یه اقایی خاک تربت کربلا میزد به سر مردم که به سر مهدی و محمد هم زد
اقا مهدی در حال جیغ زدن
تو حسینیه خیلی اذیت میکردی و بابا و بابایی مجبور بودن ببرنت بیرون تا اروم بشی
تو باغچه خونه بابایی
داری قطره میریزی تو چشم بابایی
در راه برگشت تو اتوبوس
و مهدی در گذر زمان
محرم سال 1392 یزد
مهدی در محرم 1393یزد
مهدی در محرم 1392
مهدی در محرم 1393
و در اخر
عاشقتم گلم