مهدیمهدی، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 26 روز سن داره
شروع وبلاگشروع وبلاگ، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 19 روز سن داره

قشنگترین بهانه زندگیم

عکسهای گل پسرم

سلام دردونه مامان امروز از صبح رفتیم خونه مامان جون (مامان خودم)خیلی خوش گذشت کلی با بابایی بازی کردی الهی قربون بابای مهربونم برم که هرکاری میکنه تا تورو خوشحال کنه عصر هم بردت بیرون شما هم بابایی رو خیلی دوست داری و خیلی روی بابایی حساسی بقیه بچه ها حتی حق ندارن به بابایی نزدیک بشن چون شما به حسابشون میرسی وقتی هم اومدیم خونه کلی با بابا محمد بازی کردی که عکساشو میذارم الانم خوابیدی ما هم داریم فوتبال نگاه میکنیم که انشااله تیم ایران پیروز بشه مامان قربون خنده های خوشگلت برم عزیز دلم دیروز کنترل گم شده بود همه جارو گشتیم ولی نبود به مهدی گفتم کنترل کو زود رفت از تو باند تلوزیون اورد هرچی دست...
26 خرداد 1393

25خرداد تولد بابا

عزیز دل مامان همونطور که تو پست قبلی گفتم امروز تولد بابا محمد بود البته تولد عمه خدیجه هم بود اخه عمه و بابایی دوقلو هستن پس به عمه هم تولدشو تبریک میگیم  عمه جون تولدت مبارک  یه جشن کوچیک سه نفره گرفتیم خونرو تزیین کردیم کیک گرفتیم اهنگ گذاشتیم و وقتی بابا اومد برف شادی زدیم یکم نانای کردیم و تولدشو تبریک گفتیم شما هم که عاشق برف شادی شده بودی تزییناتم خیلی دوست داشتی و همش میگفتی ببید یعنی تولد خلاصه کیکو بریدیم جای همگی خالی کیک خوردیم  پارسال این موقع تولد بابا شما 5ماهه بودی البته شمع کیکو اشتباه زده بودیم به جای 34 عدد33زده بودیم  قربونت برم...
25 خرداد 1393

عکسهای جشن نیمه شعبان

عزیز دلم دیشب من و شما به همراه بابایی رفتیم دور دور بازی با ماشین تا چراغونیهارو ببینیم و تو جشن نیمه شعبان ما هم شرکت کنیم اول از اینکه هر کار کردیم تا کفش پات کنی موفق نشدیم و راضی شدیم به همون دمپایی قرمزای معروف وقتی میخوایم بریم بیرون میشینی جلوی در و میگی پا یعنی دمپاییهارو پات کنم هرجور میل خودته گلم خلاصه رفتیم بیرون ولی امسال زیاد خبری نبود یه لیوان شربت هم خوردی تازه یه شعر هم یاد گرفتی ببیود ببیود مبایه یعنی تولد تولد تولدت مبارک خیلی قشنگ میخونی باهاش نانای هم میکنی قربونت برم مهربون من این عکس هم برای امروزه که خونه مامان جون یا به قول خودت ماما من بودیم مهر برداشته بودی و سجده میکردی  ...
23 خرداد 1393

میلاد صاحب الزمان مبارک

                               میلاد با سعادت منجی عالم بشریت    صاحب الزمان بر همه شیعیان مبارک                                                                  - آقا بيا به خاطر باران ظهور کن                            &...
22 خرداد 1393

یه روز خوب

دیروز روز خیلی خوبی بود محمد مرخصی گرفته بود تا بریم بیرون یکم حال و هوامون عوض بشه اخه قرار هفته بعد ماشینو بفروشیم ناهارو خونه اماده کردم ساعت 11راه افتادیم رفتیم چیتگر یه جارو پیدا کردیم وسایلو گذاشتیم و جای همگی خالی یه بلال خوشمزه خوردیم و نشستیم به حرف زدن مهدیم چون شیطونی میکرد تو کالسکش بود البته جدیدا عاشق کالسکه شده یکم که گذشت ' من:محمد غذارو بیار اماده کنم  محمد:تو ماشینه دیگه الان میارم ولی اینجا که نیست  من:محمد مگه نیووردی  محمد ;نه من فکر کردم تو اوردی اینجا بود که هردومون زدیم زیر خنده خلاصه تصمیم گرفتیم بریم خونه مهدیم راحت بخوابه ماهم یکم استراحت کنیم رفتیم خونه بعد از دو ساعت دوباره...
22 خرداد 1393

ویزیت دکتر و...

سلام گلکم الان که دارم برات مینویسم داری با بابا بازی میکنی و میخندی قربون اون خنده های خوشگلت برم الهی که همیشه بخندی دیروز باهم رفتیم مولودی خونه خاله خیلی خوش گذشت شما هم قربونت برم پسر خوبی بودی دست میزدی نانای میکردی کلی با کارات دل همرو بردی فکر میکردی همه دارن برای نانای کردنت دست میزنن و بیشتر قر میدادی ولی اخراش دیگه خسته شده بودی و نق میزدی زنگ زدم به بابا گفت من جلوی درم منم از خدا خواسته بردمت پیش بابا بعدشم موقعه رفتن به خونه خوابیدی در کل جای همگی خالی خیلی خوش گذشت امروزم رفتیم پیش دکترت اخه چند روزه بی حالی و خیلی زیاد میخوابی منم نگران شدم به قول دکتر مامانا همیشه نگرانند خلاصه رفتیم و چنان قشقرقی تو مطب د...
20 خرداد 1393

متفرقه از نوع عکس

عزیزم این عکسها برای چند روز گذشتست      مراسم بلال خورون.                                                                                                                                          این کیک خوشگلو بابا دیروز همینجوری خریده بود&nbs...
18 خرداد 1393

یادش به خیر

چند روزه دلم برای بچه گیام دوران مجردیم تنگ شده اره دلم برای بچه گیام تنگ شده اون روزا که فقط بازی بود و بازی بودو از ته دل خندیدن و شادی کردن چقدر خوب بود هیچ غم و غصه ای نبود یادش به خیر صبح که میشد صبحونه خورده نخورده میرفتم با بچه ها بازی میکردم تا ظهر .ظهر که بابام میومد میگفت زهرای من کجاست و من با خوشحالی میرفتم پیشش یادش به خیر بهم میگفت زهرا بی دندون افتاد تو قندون اخه دوتا دندونای جلو افتاده بود یادش به خیر مامانم تعریف میکنه میگه بچه که بودی خیلی شیطون بودی همش میخواستی بری با بچه ها بازی کنی و نمیشد تو خونه پیدات کرد ما 4تا خواهریم و یه برادر که من بچه اخرم یادمه وقتی اولین خواهرم ازدواج کرد من5سالم بود بعد از ازدواجش رفت ...
17 خرداد 1393