مهدیمهدی، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 28 روز سن داره
شروع وبلاگشروع وبلاگ، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 21 روز سن داره

قشنگترین بهانه زندگیم

یادش به خیر

1393/3/17 14:39
نویسنده : مامان زهرا
294 بازدید
اشتراک گذاری

چند روزه دلم برای بچه گیام دوران مجردیم تنگ شدهناراحت اره دلم برای بچه گیام تنگ شده اون روزا که فقط بازی بود و بازی بودو از ته دل خندیدن و شادی کردن چقدر خوب بودخنده هیچ غم و غصه ای نبودلبخند یادش به خیر صبح که میشد صبحونه خورده نخورده میرفتم با بچه ها بازی میکردم تا ظهر .ظهر که بابام میومد میگفت زهرای من کجاست و من با خوشحالی میرفتم پیشش بغلیادش به خیر بهم میگفت زهرا بی دندون افتاد تو قندون اخه دوتا دندونای جلو افتاده بودنیشخندیادش به خیر مامانم تعریف میکنه میگه بچه که بودی خیلی شیطون بودیخجالت همش میخواستی بری با بچه ها بازی کنی و نمیشد تو خونه پیدات کردزبان ما 4تا خواهریم و یه برادر که من بچه اخرم یادمه وقتی اولین خواهرم ازدواج کرد من5سالم بود بعد از ازدواجش رفت یزد از اونروز به بعد هرچی میخوردم یکمشو زیر تخت برای ابجیم قایم میکردم چشمککه هروقت اومد بخوره یه روز مامانم گفت چه بوی بدی میاد تو این اتاق نگو هرچی من قایم کرده بودم خراب شده بود فکر میکردم مامانم دعوام کنه ولی بغلم کرد و گریه کردگریه بعدا فهمیدم اونم هرچی میخورده یکمشو تو فریزر برای ابجیم نگه میداشتهنیشخند دومین ابجیمم تو همون سال ازدواج کرد من گریه میکردم که چرا ابجی با ما نمیاد خونهگریه

یادش به خیر روز اولی که میخواستم برم مدرسه همه مامانا با بچه ها تو حیاط جمع شده بودن یکی یکی اسم بچه هارو میخوندن که برن سر کلاس هربار که میگفتن زهرا...من میدویدم به سمت اون خانم ولی منو صدا نکرده بودن و برمیگشتم سر جامخنده

یادش به خیر دبستان که بودم عاشق این بودم که با کش موهامو بالای بالا ببندم تا از زیر مقنعه پف کنهقهقههقهقههقهقهه

یادش بخیر دوچرخه سواریا عاشق دوچرخه بودم انقدر میخوردم زمین که همیشه دست و پام زخمی بود دوست داشتم با سرعت برمنیشخند

یادش به خیر بزرگتر که شدم موقع کارنامه گرفتن چه دلشوره ای میگرفتمنگران با اینکه درسم خوب بود ولی بازم دلشوره میگرفتم الان که فکر میکنم میبینم چقدر اون دلشوره شیرین بود دلم برای روزای مدرسه تنگ شده برای دوستام برای تک تک لحظه های مدرسه یادش بخیر زنگ اخر انقدر به ساعت نگاه میکردم که 12:20بشه زنگ بخوره بریم خونه زبان

یادش به خیر دعواهام با داداشم برای بچه گیا بود هروقت دعوا میکردیم همه از من دفاع میکردن اخه بچه بودم دیگه الانا خیلی دلم برای داداشم میسوزه ناراحت

امروز صبح داشتم تلفنی با دوستم حرف میزدم فاطمه دورام مجردیمون همسایه بودیم الانم مامانامون همسایه اند به یاد اون روزا افتادیم همه چیزمون شبیه هم بود روزو شب با هم بودیم انقدر شبیه هم بودیم که کارامونم شبیه هم شد تو یه زمان ازدواج کردیم باهم رفتیم مکه به فاصله یک سال بچه دار شدیم هردو بچه هامون پسر شدن مهدی و حسین خونه هامون تو یه منطقه هست و...اگر بخوام از دوران خوش اون وقتها بگم خیلی طولانی میشه ولی واقعا یاد همه اون روزها بخیر خیلی خوب بودن لبخند

حالا همه ازدواج کردیم سر خونه زندگی خودمون هستیم با خوشی و ناخوشیمون میسازیم 

خدارو شکر میکنم که پدر و مادر خوبی دارم همسر مهربونی دارم و مهدی رو دارم که به زندگیمون معنای تازه ای داده خدا جونم شکرت بغلبغل



پسندها (1)

نظرات (4)

فریده
17 خرداد 93 15:40
آخه چرا اشک آدم رو در می آری ؟ خدا همه خواهرهات و برادرت رو سالم نگه داره و سایه پدر و مادر ت همیشه بالای سرت باشه
مامان زهرا
پاسخ
فریده جون چرا اشکت دراومد سلامت باشی عزیزم
مامان مینا
18 خرداد 93 12:56
عزیزم خیلی ممنونم از دلداریت... ممنون بابت همه مهربونیت... خدا مهدی کوچولو رو برات نگه داره و لحظه به لحظه زندگیتون سرشار از شادی باشه براتون
مامان مینا
18 خرداد 93 12:59
پستت خیلی جالب بود واقعا بردم به اون دوران... کاش همون دوران میموندیم و تو اون بچگی اونقدر ارزوی بزرگ و خانوم و بعدشم عروس شدن و بعدشم مامان شدن نمیکردیم......... همش بیخیالی و شادی بود و بزرگترین غصه مون نداشتن پاک کن فانتزی مثل مال دوستمون بود نه داشتن نی نی...
سینا
30 شهریور 93 10:42
سلام با لنیک موافق هستید؟ اگه موافق هستید خبرم کنید تا لنیک میکنیم.. کمک کنید وبلاگ ما نظرت بدید چی لازم هست برای وبلاگ هم وبلاگ زیبا بشه......