مهدیمهدی، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 14 روز سن داره
شروع وبلاگشروع وبلاگ، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 7 روز سن داره

قشنگترین بهانه زندگیم

اخرین روزهای 22 ماهگی

1393/10/2 19:58
نویسنده : مامان زهرا
289 بازدید
اشتراک گذاری

سلام پاستیل خوشمزه مامان 

عشق کوچولوی خودم کم کم داریم به تولدت نزدیک میشیم باورم نمیشه عزیز دل مادر که داری دو ساله میشی بعضی از روزا دلم برای دوران نوزادیت تنگ میشه هزار ماشااله روز به روز داری جلوی چشمام قد میکشی و بزرگ میشی چقدر لذت بخشه بزرگ شدنت 

و اما تولدت باید بگم که متاسفانه امسال نمیتونیم برات تولد بگیریم خیلی دلم میخواست تولد بگیرم اخه خیلی خیلی به تولد علاقه داری ولی خوب نمیشه گلکم انشااله سال بعد یه تولد مفصل برات میگیریم البته بابا قول داده که انشااله روز تولدت یه جشن کوچیک سه نفره بگیریم بریم بیرون اتلیه هم بریم 

هر روز که میگذره شیرینتر از روز قبل میشی مخصوصا با حرف زدنت که دیگه همرو کشتی با هرچیز کوچیکی که خوشحالت میکنه زود شعر تولد میخونی قربونت برم

خیلی پسر با ادبی هستی تا هرشخصیو  میبینی زود سلام میکنی دست میدی یاالله وقتی میخوای بلند بشی میگی یا علی مدد وقتی اطرافیان چیزی رو بهت میدن زود میگی مموش یعنی ممنون وقتی میخوای چیزیو بخوری هرکس پیشت باشه زود میگی مننا یعنی بفرما

وقتی برات غذا یا اب میریزم میگی بسته بستهخندونکچند روز پیش از تو کمدت دوتا ماشین دادم بهت که علاقه زیادی بهشون پیدا کردی یکیشون بزرگه یکیشون کوچیک ،با چرخت از رو ماشین کوچیکه رد شدی و شکست حالا از اون روز به همه میگی مایین توچولو دیدست یعنی ماشین کوچولو شکست

به شیر کاکائو میگی ام تاتایو وقتی گریه میکنی زود میگی دیش اشک یعنی از چشم اشک میاد به جارو میگی دایو بعضی وقتا هم میگی ای بابا که خیلی بامزست 

چشم چشم دو ابرو خیلی بانمک میخونی شعر کاملشو من بلد نیستم ولی انقدر بابا برات خونده شما هم میخونی البته به زبون خودت

بده بیا بخور بگیر ...خیلی خوب متوجه میشی و خودت ازشون به جاش استفاده میکنی

میدونی به قابلمه و گاز نباید دست بزنی چون داغه

ولی امان از غذا خوردنت که دیگه دیوونم کردی یعنی باید کل خونرو دنبالت بچرخم تا شاید یه قاشق بخوری 

امسال به خاطر احترام به ماه صفر شب یلدا نداشتیم بابا محمد هم سرکار شیفت بود ما هم خونه مامان جون بودیم با خاله ها رفتیم هیئت وقتی برگشتیم دور هم نشستیم کلا 2روز خونه مامان جون بودیم خیلی خوش گذشت امروز صبح اومدیم خونه خودمون 

داریم میریم بیرون و شما دوتا ماشیناتم داری با خودت میاری

خوابیدی و ماشینت تو دستته

بابا داشت نماز میخوند وقتی رفت سجده رفتی رو پاهاش نشستی البته بعدش تبدیل شد به بازی

مهدی گلی عاشق لبو و ژله هستش البته از نوع خونه گیش

تو دوتا عکس اولی پسرم داره بارون نگاه میکنه 

مخفیگاه جدیدت منم که نمیبینمخندونکاین فرفره خوشگل هم بابا برات خریده 

عکسهایی که خودت گرفتی

عکسهای خونه مامان جون البته به جز اولی

پسرم داره گردگیری میکنه

اینجا داره میگه ماشین توچولو دیدست

مهدی و دختر خالش زهرا

خاله یکم اجیل شب یلدا اورده بود که ما نخوردیم ولی شما بی خیال نشدی و ناخونک زدی

مهدی در گذر زمان شب یلدا 1392

  این عکسارو از دیروز سه بار گذاشتم هر سه بارشم پرید دیگه اعصابم خورد شده بودقهر

که بار اخر با موفقیت ارسال شد

گلکم برایت بهترین آرزوها را دارم

مهدی جان این را بدان که تو بهترین و زیباترین هدیه از طرف خدا به من و بابا هستیبوس

پسندها (1)

نظرات (1)

مامان پارسا دردونه
6 دی 93 22:22
ماشاله به مهدى جونم چه قدر عكساى خوسملى دارى