یه روز خیلی بد
پسرکم از دیشب تب کرده دیشب تا صبح هم تبش خیلی بالا بود نفس کشیدنشم سخت شده بود داشتم دیوونه میشدم بردیمش بیمارستان کودکان به خاطر تب بالاش گفتند ازمایش خون بده بعدش بستری بشه انگار همه دنیا روی سرم خراب شد نمیدونم چرا من و باباش هردومون به دلمون بد اومد بستریش کنیم اخه چندتا مثلا دکتر بالاسرش بودن که فکر کنم سنشون از منم کمتر بود هرکدوم جدا جدا بچمو معاینه میکردن و هرکدوم یه نظر میدادن خلاصه اینکه تصمیم گرفتیم ظهر بشه ببریمش دکتر خودش پسرم انقدر بی حال رو دستم خوابیده بود که وقتی نگاهش میکردم جیگرم اتیش میگرفت خدارو شکر خانم دکتر هم بودن و مثل همیشه با اخلاق خوبشون به ما امیدواری دادن که نگران نباشید تنفس سریعش به خاطر تب بالاشه و تبش به خاطر چرک زیاد گلوشه شیاف و شربت استامینوفن و یه انتی بیوتیک تجویز کردن و برگشتیم خونه شیاف براش گذاشتم ولی فقط یک ساعت خوب بود و دوباره... بمیرم الهی براش بچم انقدر تبش میره بالا که لپاش سرخ میشه بی حال یه گوشه دراز میکشه و ناله میکنه
خدا جونم درد بچمو بنداز به جون من طاقت ندارم ببینم مهدی داره درد میکشه خدایا به حق این شب عزیز همه مریضارو شفا بده مخصوصا بچه هارو پسر منم مورد عنایت خودت قرار بده
این عکسو همین جوری گذاشتم دلم نیومد از این حالش عکس بندازم